Quantcast
Channel: از همه چیز در دارالمطالب
Viewing all articles
Browse latest Browse all 500

(دین و ایدئولو‍‍ژی : دیدگاه کارل مارکس) کتاب جامعه شناسی دین

$
0
0

 

خلاصه مباحث فصل ششم (دین و ایدئولو‍‍ژی : دیدگاه کارل مارکس) کتاب جامعه شناسی دین

 

کارل مارکس نخستین نظریه پرداز اجتماعی است، که میان نظریه های وی نظریه های فروید همانندی هایی وجود دارد. هر دو، دین را به عنوان یک توهم جبران کننده و آسودگی بخش در نظر گرفته اند که سرانجام، زمانی که انسان ها نیاز به توهم را از دست می دهند این توهم ها نیز از بین می روند. هیچ یک، دین را بخش اساسی جامعه بشری یا ذات زندگی تلقی نمی کنند و از این جهت، آنها را میتوان در نقطه مقابل نظریه پردازان کارکردگرایی قرار داد. نظریه ی مارکس، نظریه ای اساساً جامعه شناختی است و دین اساساً محصول یک جامعه ی طبقاتی است.

 اندیشه درباره دین او بخشی از نظریه کلی اش درباره ی از خود بیگانگی در جوامع طبقاتی به شمار می آید. به نظرمارکس، دین هم محصول از خود بیگانگی و هم منافع طبقاتی است. دین هم ابزار فریبکاری و ستمگری به طبقه زیر دست جامعه و هم بیان اعتراض علیه ستمگری است و همچنین نوعی تسلیم و مایه تسلی در برابر ستمگری است.

به عقیده مارکس، در جوامع ماقبل طبقاتی، انسان ها بازیچه طبیعت بودند. اقوام ابتدایی نظارتی بر طبیعت نداشتند و درباره فرآیندهای طبیعی چیز زیادی نمی دانستند. در نتیجه، آنها می کوشید از طریق وسایل جادویی و دینی، نظارت بر طبیعت به دست آوردند. زمانی که جامعه دچار تقسیم طبقاتی شد، انسان ها بار دیگر در موقعیتی قرار گرفتند که نمی توانستند بر نیروهای تأثیرگذار بر آنها نظارت اعمال کنند. این در حالی است که در یک جامعه طبقاتی، نظم اجتماعی به عنوان پدیده ثابت و از پیش تعیین شده ای که رفتار انسان ها را نظارت و تعین می کند، در نظر گرفته می شود. در واقع، نظم اجتماعی چیزی جزء همان کنش ها و رفتارهای اعضای جامعه نیست. انسانها با کنش هایشان نظم اجتماعی را حفظ می کنند، نظم اجتماعی در واقع آفریده در جامعه طبقاتی انسان ها از خود بیگانه اند و نظر رمزآمیزی درباره واقعیت دارند. در جامعه طبقاتی، فرآورده های انسانی آفریده نیروهای خارج از انسان ها در نظر گرفته می شوند.

مارکس، تصور می کرد که لودویک فویر باخ فیلسوفنخستین بار نشان داد ویژگی های خدایان در واقع چیزی جز ویژگی های انسانی نیست، البته به صورتی فرافکنی شده در یک قلمرو خیالی و دور از دسترس انسان ها. در این قلمرو، همین ویژگی ها، تعالی یافته، وجود مستقلی از آن خود دارند و از طریق فرامین شان، در واقع انسان را تحت نظارت خود می گیرند. مارکساین نکته را به نظریه فویرباخمی افزاید که مسیحیان، معتقدند خداوند انسان ها را به صورت خود آفرید، حال آن که در واقع این انسان است که خدا را به صورت خودش آفریده است. قدرت ها و قابلیت های انسان، در خدا فرافکنده شده و خداوند به عنوان یک هستی کامل و قادر متعال نمایان می شود. بنابراین دین، واژه گونه موقعیت راستین است، زیرا محصول از خودبیگانگی بشر است. فویرباخماهیت راستین توهم دینی را نشان داده بود و به نظر مارکس نشان دادن این قضیه است که چگونه می توان این توهم را بر مبنای ساختار اجتماعی بازشناخت. مارکدر تزهایی درباره فویرباخمی گوید: «فویر باخ کارش را از واقعیت از خودبیگانگی مذهبی و تقسیم جهان به دو جهان مذهبی و تخیلی و جهان واقعی آغاز می کند. کار فویرباخ جهان دینی را بر مبنای تحلیل بنیادهای دنیوی اش قرار می دهد. ولی او این واقعیت را نادیده می گیرد که تازه پس از تکمیل این کار کاراصلی می ماند که باید انجام گیرد. این مبنای دنیوی، نخست باید در تناقض های درونی خودش شناخته شده و سپس با یک عمل انقلابی این تناقض از میان برداشته شود.

از نظر مارکس، انتقاد از دین باید انتقاد از جامعه ای باشد که دین را ایجاد می کند. مفصل ترین عبارت مارکسدرباره دین، در کتاب نقدِفلسفه هگلآمده است؛ او در این اثر، رهیافت کلی اش را در مورد تحلیلِ دین به گونه ای بسیار فشرده بیان می کند. مبنای نقد غیر دینی این است که، انسان دین را می سازدنه دین انسان را. دین همان خودآگاهی انسانی است که یا هنوز خودش را پیدا نکرده و یا دوباره خودش را گم کرده است. انسان، همان جهان انسانی، دولت و جامعه است. همین دولت و جامعه است که دین را به صورت یک آگاهی جهانیِ واژگونه ایجاد میکند، زیرا خودِ دولت و جامع، جهانیِ واژگونه اند. دین، نظریه عام این جهان و عصاره واژگونی و منطق آن به صورت عامیانه است. دین، مایه فخر روحی و ذوق و شوق این جهان، تصویب اخلاقی، تکمیل اُبهت آن و زمینه کلی تسلی و توجیه همین جهان است. دین تحقق خیالی ذات بشری است، زیرا در اینجا ذات بشری واقعیت راستینی ندارد. پس مبارزه با دین چیزی جز مبارزه با جهان دیگر نیست که دین بر اثر آن رنگ و بویی روحانی پیدا می کند.

اندوه مذهبی، هم بیان اندوه واقعی و هم سپر محافظی در برابر اندوه واقعی است. دین، آه ستمدیدگان و قلب جهان سنگدل است، درست همچنان که روح یک موقعیت افسرده را باز می نماید. دین تریاک آدمیان است. دین برای ایجاد شادمانی واقعی آنها مورد نیاز است. نقد دین، نقطه نقد جهان اندوهبار است که دین هاله ای بر ان می کشد. دین یک «آگاهی جهانیِ واژگونه» است، زیرا محصول یک جهان و.اژگونه است. در این داعیه مارکس، ویژگی دین به عنوان یک پدیده اساسا! ایدئولوژیک به چشم می خورد. به نظر مارکس، ایدئولوژی صورتی از اندیشه است که در قالب آن «انسان ها و شرایطشان، مانند عکس های نگاتیو در یک تاریکخانه، وارونه می نمایند». در یک جامعه طبقاتی – که ما به جای آن که عامل تعیین کننده باشیم، اساساً خود را تعیین شده می یابیم و نیز تا اندازه ای تعیین شده آفریه های اجتماعی خود هستیم – چیزها وارونه اند. انگلساین اندیشه را بدین شیوه بیان کرد است: «دین چیزی نیست جز بازتاب تخیلی نیروهای خارجی حاکم بر زندگی روزانه در ذهن انسان ها که طی آن، نیروهای زمینی صورت نیروهای فراطبیعی را به خود می گیرند». وقتی مارکس می گوید دین نظریه عام این جهان وارونه است، منظورش همین بازتاب تخیلی است که تبیین و توضیح جامعه و ماهیتش را نیز در بر میگیرد، زیرا انسانها در چنین جامعه ای نمی توانند درک درستی از حقیقت اوضاع داشته باشند.

دین، «در زمینه جهانی تسلی» و «افیون آدمیان» نیز لست. دین، گر چه مایه تسلی رنج دیدگان و ستمدیدگان است، اما آن نوع تسلی است که مانند داروهای مخدر تنها تسکین موقتی می بخشد، ان هم به بهای کُند شدن حواس و پیامدهای جانبی ناخوشایندش. این گونه تسلی راه حل واقعی را به دست نمی دهد و درواقع، با تحمل پذیر ساختن رنج و سرکوبی، از هر گونه راه حل واقعی جلوگیری می کند. دین به ابای شرایط ایجاد کننده رنج کمک می کند و به جای جست و جوی را های دگرگونی جهان، تسلیم را تقویت می کند. دین زمینه جهانیِ توجیه این جهان وارونه را فراهم میکند، چیزی فراتر از صِرف تبیین این جهان به شمار می آید. دین، نیرویی است که به این جهان مشروعیت می بخشد. همان چیزی که مایه تسلی ایجاد کننده تسلیم است، آن طبقاتی را که ممکن است از دگرگونی سود برند مجاب می کند که شرایطشان نه تنها گریز ناپذیر است، بکه مرجع غیرانسانی والاتری آن را تنظیم کرده است. تسلیم پذیری طبقات ستمدیده واستثمار شده، در اطاعت آنها از فرامین دین منعکس است. دین، اگر چه جبرانی را برای سختی های زندگی فعلی در آینده ارائه می کند، اما این جبران را مشروط به پذیرش بی عدالتیهای زندگی فعلی می کند.

این تنها طبقات ستمدیده نیستند که دیندارند، اعضای طبقه حاکم نیز غالباً به همین سان مذهبی اند. طبقه حاکم ممکن است تا اندازه ای به دین پایبند باشند، زیرا نه تنها آگاهانه یا ناآگاهانه دین را به عنوان نیرویی برای نظارت بر جامعه در نظر می گیرند، بلکه خود این طبقه نیز تا اندازه زیادی از خودبیگانه است. نیاز به در پیش گرفتن اقدام های گوناگون برای حفظ امتیازات، باعث می شود طبه حاکم تصور کند نظم اجتماعی چیزی بیشتر از آن شیوه ای است که ادم ها برای سازماندهی خودشان انتخاب می کنند و در واقع، این نظم، «در سرشت چیزها» عجین شده است. آنها تصور می کنند نظم ثباتِ درست باید مححفوظ بماند. نابرابری، فرمانبری، انقیاد، تفاوت میان فرمانروایان و فرمان بران، همگی به عنوان ویژگی های گریز ناپذیر جامعه بشری انگاشته می شوند. این امر پیبندی به این اندیشه ها و مشروطیت مذهبی آنها، از هراس طبقه حاکم از فروریختگی اجتماعی و نیز وابستگی آنها به نیروهایی که تا اندازه ای در فراسوی نظارت آنها قرار دارند، سرچشمه می گیرد. آنها ناچارند در جهت حفظ ثبات و نظم اجتماعی اقدام هایی ضروری انجام دهند.

مارکسمی گوید دین هم می تواند بیان اعتراض علیه ستمگری و شوربختی در یک جامعه طبقاتی باشد و هم در جهت پذیرش چنین جامعه ای عمل کند. دین، یک داروی مُسکن است. قبول این قضه از سو.ی مارکس که دین «آه ستمدیدگان» است. به سنتی از تحلیل جنبش های مذهبی به ویژه جنبش های هزاره ای انجامیده است، مارکسیستها این جنبش ها را به عنوان جنبش های اساساً سوسیالیستس ولی زود رس و در نتیجه محکوم به شکست، در نظر گرفته اند. مارکسنیز مانند تایلر، فریزرو فروید معتقد است که دین آینده ای ندارد. به عقیده او، دین گرایش ذاتی سرشت بشری نیست، بلکه محصول متضیات خاص اجتماعی است. مارکساین نکته را در تز هفتم خود در کتاب درباره فویرباخ، به روشنی بیان میکند و می گوید: «احساس مذهبی» خود یک فرآورده اجتماعی است و «فرد انتزاعی.... در واع به صورت خاصی از جامعه تعلق دارد».

نقد نظریه مارکس درباره دین :نخستین انتقادی که م یتوان به رهیافت دین مارکس وارد کرد، مربوط به تشخیص دین به عنوان بیانگر منافع طبقاتی و ایدئولوژیکی سودمند است برای طبقه حاکم است. به گفته مارکس، افکار حاکم بر هر زمانه ای، معمولاً افکار طبقه حاکم و از جمله افکار دینی است و اندیشه هی مذهبی به پایگاه طبقه حاکم مشروعیت می بخشند و از معارضه با آنجلوگیری می کنند. رهبران و سازمان های مذهبی غالباً خودشان را با این واقعیت تطبی می دهند و اتحادی با قدرت های دنیوی میبندند و در قبال مشروع سازی طبقه حاکم، از حمایت دولت برخوردار می شوند و حتی با حمایت دولت انحصار امور مذهبی را به دست می گیرند.

مارکسدین را محصولاز خودبیگانگی می انگارد، این واقعیت را تشخیص می دهد که دین از کسانی سرچشمه می گیرد که از همه بیشتر از خودبیگانه اند، یعنی همان طبقات زیردست. مارکس، بر کارکرد جبرانی دین و این واقعیت نیز تأکید می ورزد که دین نوعی بیان اعتراض است. تبیین دین به عنوان یک نوع فریبکاری ایدئولوژیک، در بهترین حالت تنها می تواند این قضیه را تبیین کند که چرا دین صورتهای خاص به خود میگیرد و تأکیدها و تفسیرهای معینی را پذیرا می شود. اما این تبیین، تمامی واعیت دین را نمی تواند توضیح دهد. تحلیل دین به عنون یک پدیده ایدئولوژیک، با نسبت از خودبیگانگی دادن به آن، تا اندازه ای تعارض دارد. مارکس، همزمان دین را بیانگر اعتراض و در ضمن وسیله مشروعیت و در نتیجه خاموش کننده اعتراض می انگارد. دین، برای این می تواند هر دو کار بالا را انجام دهد که مارکسبیان اعتراض آمیز دین را غیرمؤثر می داند. خصلت اعتراض آمیز دین به ابقای این شرایط می انجامد. دین با ارائه راه حل در یک سطح تخیلی، با هدایت آرزوهای مردم به راه های «بی خطر» در حقیقت پشتیبان وضع موجود است. دین اساساً ریشه در شرایط طبقات زیردست داشته و جنبه های ایدئولوژیک آن نقش ثانوی دارند.

دین چیزی بیشتر از یک خیال جبران کننده تخدیرآمیز و عامل تسلیم نیز می تواند باشد. رهیافت مارکسیستی، بسیاری از جنبه های دین را نادیده می گیرد، یک پدیده پیچیده را ساده گرفته و تعمیم های بسیار بعیدی را به دست می دهد. این واقعیت که، دین می تواند کوششی برای دست و پنجه نرم کردن با مسائل جهانی باشد که در ذات وضعیت بشری وجود دارند، هرگز به ذهن مارکسو پیروانش خطور نکرده است؛ مانند مسائل مربوط به معنای رنج، زندگی و مرگ.

مارکس بر این اعتقاد بود که این مسائل تنها در جوامع طبقاتی و قبیله ای که بازیچه دست طبیعت هستند وجود دارند. در یک جامعه کمونیستی، انسان ها در معرض برخورد با چنین مسائلی نیستند و تنها به امور مادی فکر میکنند و در نتیجه، دین دچار پژمردگی خواهد شد. البته این قضیه بسیار بعید است. همه این واقعیت ها بر این امر دلالت می کنند که رابطه میان مذهبی بودن، آگاهی طبقاتی و سطح دنیا گرایی، پیچیده تر از آن است که نظریه مارکسیستی می گوید، حتی اگر این نظریه با برخی از این واقعیت ها سازگاری داشته باشد. مسائل دیگری نیز در تعمیم های مارکسیستی به چشم می خوردند که به این قضیه مربوط می شوند که منظور از دنیاگرایی چیست و با چه معیاری میتوان ان را اندازه گیری کرد.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 500

Latest Images

Trending Articles



Latest Images